جدول جو
جدول جو

معنی کج نهاد - جستجوی لغت در جدول جو

کج نهاد
کج طبع، کج سرشت، بداصل
تصویری از کج نهاد
تصویر کج نهاد
فرهنگ فارسی عمید
کج نهاد
(کَ نِ / نَ)
کج سرشت. (آنندراج). بدذات. بداصل. بدعقیده. (ناظم الاطباء)
خاقانی اگر چه راست پیوندی
پیوند تو کج نهاد نپسندد.
خاقانی.
خون بدخواه نامراد خضاب
سینۀ خصم کج نهاد نیام.
هاتف
لغت نامه دهخدا
کج نهاد
بد ذات، بد اصل، بد عقیده
تصویری از کج نهاد
تصویر کج نهاد
فرهنگ لغت هوشیار
کج نهاد
((~. نَ))
بدذات، بداصل
تصویری از کج نهاد
تصویر کج نهاد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دش نهاد
تصویر دش نهاد
بدنهاد، بدسرشت، بدبنیاد، بدطینت، نانجیب
فرهنگ فارسی عمید
(پَ نِ / نَ)
ذخیره. پس انداز. یخنی، میراث. ترکه. تراث، گنج
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ / نَ)
کژطبیعت. بدسرشت. کژسرشت. کج خلقت. مقابل راست نهاد
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ / نِ)
حالت و کیفیت کج نهاد. کج سرشتی. بدذاتی. بداصلی. بدعقیدتی. و رجوع به کج نهاد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / رَ تَ)
ناراست نهادن. قرار دادن نه بر راستی. مقابل راست نهادن. مقابل راست و مستقیم قرار دادن.
- کله کج نهادن، کلاه یکبری بر سر نهادن. قرار دادن کلاه یک بری فراز سر و آن نشانه ای باشد از کبر و گردنکشی:
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نِ / نَ)
یک منش. بر یک سیرت و طبع. یک دل. متفق القرار. متفق الرأی. (یادداشت مؤلف).
- یک دل و یک نهاد، متفق الرأی. همدل و همزبان. صمیمی. متحد: بیعت عام کردند امیر باجعفر را (امیر جعفر احمد بن محمد بن خلف بن اللیث را) و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان و سیستان همه یک دل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک دل شود.
- ، یک روی. بی ریا:
سرشت تن از چار گوهر بود
که با مرد هر چار درخور بود
یکی پرهنر مرد با شرم و داد
دگر کو بود یک دل و یک نهاد.
فردوسی.
کتایون بدانست کو را نژاد
ز شاهی بود یک دل و یک نهاد.
فردوسی.
- یک نهاد بودن، یکسان بودن. یک طرز و یک طور بودن.ثابت بودن:
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
ناصرخسرو.
- ، یک روی و یک دل بودن:
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
ناصرخسرو.
، یک نوع. یک طرز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دل نهاده شده. از عالم (از قبیل) پیشنهاد که به معنی پیش نهاده شده است. (آنندراج). توجه. دقت. مواظبت. (ناظم الاطباء) ، دل نهاده. دلبسته. تسلیم. پذیرا:
دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب
دل سرگشته اگر راه بجایی می داشت.
صائب (از آنندراج).
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم.
کلیم (از آنندراج).
به ظاهر ارچه رود بر زبان حکایت حج
دلی به کعبه نبندم که دل نهاد بتم.
مسیح کاشی (از آنندراج).
تا صلاحدید آن حضرت نباشد اعتباری را نمی شاید و مردم هم دل نهاد نمی شوند. (علامی شیخ ابوالفضل از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ نِ)
شاهزاده. از خاندان کی. از دودمان شاهی:
بدانست کو نیست جز کی نژاد
ز فر و ز اورند او گشت شاد.
فردوسی.
که آنجا فرود است و با مادر است
گوی کی نژاد است و گندآور است.
فردوسی.
دلیری که بد پیلسم نام اوی
گوی کی نژادی یلی نامجوی.
فردوسی.
رجوع به کی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ نِ / نَ)
پست طبیعت. آنکه نهاد پست دارد. دون صفت. دون طبیعت:
خاقانی اگر نه خس نهادی خوش باش
گام از سر کام در نهادی خوش باش
هر چند بناخوشی فتادی خوش باش
پندار در این دور نزادی خوش باش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کژنهاد
تصویر کژنهاد
بد سرشت، کژ طبیعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس نهاد
تصویر پس نهاد
پس افت، میراث، گنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد نهاد
تصویر بد نهاد
بد سرشت بد طینت بد ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج نهادی
تصویر کج نهادی
کج سرشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاه کج نهادن
تصویر کلاه کج نهادن
((کُ. کَ. نَ دَ))
تفاخر کردن، به خود بالیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بد نهاد
تصویر بد نهاد
بد جنس، شرور
فرهنگ واژه فارسی سره
بداصلی، بدذاتی، بدسرشتی، بدطینتی، بدگهری، بدنهادی
متضاد: خوش جنسی، خوش طینتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد